در زمان شاهان آن زمان مردی بخشنده و مهربان بود که محتشم نام داشت. محتشم پسری شجاع اما ناپاک داشت به نام
ضحاک.روزی از روز ها ابلیس با او پیمان دوستی بست و به او گفت که پدرت را بکش و او را به چاه بیانداز و صاحب جایگاه خوب او بشو، ضحاک اول ترسید که این کار را بکند ولی ابلیس به او گفت که اون پیمان دوستی بسته و باید این کار را انجام بدهد. ضحاک به ناچار در راه پدر خود چاهی کند و داخل آن را با خار پر کرد و پدر بعد از اینکه از حمام بر میگشت داخل چاه افتاد و ضحاک بر جای پدر خود نشست. •پسر کو رها کرد رسم پدر •تو بیگانه خوانش مخوانش پسربعد از این اتفاقات روزی ابلیس به شکل جوانی در آمد و نزد ضحاک رفت و خود را آشپز معرفی کرد و از او خواست تا اجازه بدهد برای او غذا بپزد.ضحاک پس از اینکه غذای پسر جوان یعنی همان ابلیس را خورد بسیار خوشش آمد و به او گفت که هر چه بخواهی مزد تو قرار میدهم ولی پسر به او گفت که من فقط میخوام که شانه های ضحاک بزرگ را ببوسم و پس از بوسیدن شانه های ضحاک دو مار سیاه از شانه های او رویید ضحاک هر چه سعی کرد که آنها را از بین ببرد و بکشد نتوانست و آن دو نار دوباره رشد میکردند بهترین پزشکان را نزد خود فرا خواند اما آنها ۵م نتوانستند کاری بکنند پزشکان به او گفتند که تنها کار این است که با آنها سازش کند و به آنها غذا بدهد و تنها غذایی هم که آنها میخورد مغز انسان است.تمام این اتفاقات مصادف شدند با قیام مرد علیه جمشید و ضحاک هم که در آن زمان جانشین پدر خود بود و مردن او را انسانی دلیر میشناختند او را بر تخت پادشاهی نشاندند جمشید هم فرار کرد و صد سال بعد ضحاک او را پیدا کرد و به دو نیم نصف کرد شاهنامه...
ادامه مطلبما را در سایت شاهنامه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sabayazdizadeh بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 22:22